از این پس دستیابی به صفحات سایت از طریق آدرس جدید
www.gozide.ir
***************************
از این پس دستیابی به صفحات سایت از طریق آدرس جدید
www.gozide.ir
***************************
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 294 | bia2download |
![]() |
0 | 1173 | shamimeadine |
![]() |
0 | 951 | shamimeadine |
یک قناسهچی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود با سلاح دوربیندار مخصوصش اشک عراقیها را درآورده بود.
بار اول بلند شد و به عربی فریاد زد: (ماجد کیه؟) یکی از عراقیها سرش رو بالا آورد و گفت: (من) /ترق/ ماجد قبض جناب عزرائیل را امضا کرد.
دفعه بعد قناسهچی فریاد زد : (یاسرکجایی؟) یاسر هم به دستبوسی جناب مالک شتافت.چند بار این کار را کرد تا به رگ غیرت یکی از عراقیها به اسم جاسم برخورد. فکری کرد و با خوشحالی بشکنی زد و پرید رو خاکریز : (حسین کیه؟) و نشانه رفت؛ اما خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز اومد پایین. یکهو صدایی از سوی قناسهچی ایرانی بلند شد : (کی باحسین کار داشت؟) جاسم باخوشحالی رفت بالای خاکریز و گفت : (من!) /ترق/ و جاسم هم با یک خال هندی بین دو ابرو خود را در آن دنیا دید.
بازدید : 850 | تاریخ : دوشنبه 18 شهريور 1392 زمان : 18:3 | نویسنده : مهدیه زرعی | نظرات () |
طلبه جوان و دختر فراری
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهاي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ...
منبع: دلنوشته های پاییز
بازدید : 4829 | تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391 زمان : 14:37 | نویسنده : مهدیه زرعی | نظرات () |
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !
بازدید : 1251 | تاریخ : شنبه 19 فروردين 1391 زمان : 23:26 | نویسنده : مهدیه زرعی | نظرات () |